ســـــلفــی ما، همهی مردم این آب وخـــاکـــــــ
خُب چرا همیشه طرف بد ماجرا را نگاه کنیم؛اگر در یک لیوان نیمه ی خالی هست؛ حتما نیمه ی پری ههم هست؛ اصلا همه ی خالی ها کنار پرها معنا می شوند. نیمه ی خالی اش این است که دختر های هفده،هجده ساله ی ما حتی وسط دعا هم حواسشان پرتِ شیطنت هایشان می شود؛ نیمه ی خالی اش این است که پای عکس های سلفی به حرم ها هم باز شده؛ سلفی با ضریح؛ سلفی با مناجات؛ سلفی، سلفی، سلفی… ولی نیمه ی پُرش این است که دختر های هفده،هجده ساله ی ما حتی سلفی هایشان را هم با زیارت نامه می گیرند.اصلا لابلای عکس های همه ی مردم شهر را که بگردیم، کمِ کم یکی از این عکس ها پیدا می شود؛ یکی از این عکس ها که زمینه اش یک گنبد است و 2 گلدسته.خُب این می شود نیمه ی پر لیوان ما و به نظر می رسد که نیمه ی پر لیوان ما همیشه از نیمه ی خالی اش خوش کیفیت تر است.
از این نیمه های پر همه جا هست. خواننده ی جوان ما در ایام شهادت فال حافظ نمی گیرد؛ می گوید فال، حال خوش می خواهد، هنوز ایام صفر تمام نشده؛ ما هنوز عزاداریم. بازیگر ما به احترام مادرهای شهدا یک سالن چند صد نفری را بلند می کند تا 1 دقیقه به احترام آن ها روی پایشان بایستند؛ صحنه های بازی در نقشش را روزه می گیرد؛ حرف های خوب می زند؛ و بیشتر از گذشه ها به دل می نشیند.
دختر های دانشجو هنوز وقتی انتخاب واحدشان به مشکل می خورد با هر شکل و شمایلی که باشند؛ صلوات نظر می کنند. صفحه ی viber شان را در ایام عزا سیاه می کنند؛ درایام شهادت از ماشین پسر های جوان ما صدای مداحی می آید؛ هر چند یک روز قبل و بعد از ایام شهادت چیزهای دیگری گوش کنند.
خُب همه ی این ها می شود نیمه ی پر لیوان ما. حتی اگرکافی نباشد اما پر است. خای که نیست. این پر شدن نیمه ی لیوان کار یکی دو روز که نیست؛ کار یک نفر و دو نفر هم نیست. هر اتفاقی که در گذشته ها افتاده باشد، هر اتفاقی که مربوط به بعد ها باشد، واقعیت امروز این است که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم در نقطه های حساسی به هم گره می خوریم. ناگهان حرف های هم را می فهمیم؛ هر چند میان راه و رسم زندگیمان فرسنگ ها فاصله باشد؛ اما همه خوب و بد را بلدیم.
واقعیت هایی هست که ما را به هم نزدیک می کند؛ چه دانشجو باشیم و چه طلبه؛ چه دکتر باشیم و چه مهندس؛ چه کارگر باشیم و چه کارفرما؛ چه مداح باشیم و چه خواننده؛ چه زن باشیم و چه مرد؛ چه کودک باشیم و چه بزرگ؛ چه کم باشیم و چه زیاد؛ بالاخره جایی، در نقطه ای، پیچی، حرف های هم را می فهمیم. انگار ما را با یک رشته ی محکم به هم وصل کرده اند و همین رشته ما را به هم نزدیک می کند؛ روزی آن قدر به هم نزدیک می شویم که همه با هم در یک کادر جا می شویم، آنقدر نزدکی می شویم که می شود از خودمان یک عکس سلفی بگیریم؛ آن وقت زیر عکسمان می نویسیم “سلفی ما"، سلفی همه ی آدم های این سرزمین که با یک رشته ی محکم به هم وصل شده اند؛ سلفی ما که همه از حال هم خبر داریم، سلفی ما که هیچ کداممان از کادر بیرون نزده ایم. هر کس با هر زحمتی که بوده خودش را رسانده و انگار قرار است بعد از این سلفی یک قله را فتح کنیم؛ ما به هر زور و زحمتی که باشد بالاخره خودمان را در یک کادر جا می دهیم؛ بعضی از ما عادت داریم به دیر رسیدن، اما بالاخره می رسیم؛ مثل آن ها که همیشه به رکعت آخر نماز جماعت می رسند؛ نیمه ی خالی دیر رسیدن به نماز جماعت این است که 3 رکعت را از دست می دهیم؛ اما نیمه ی پر همین دیر رسیدن این است که بالاخره رسیده ایم و حتی اگر فقط رکعت آخر را به جماعت خوانده باشیم باز هم نمازمان به جماعت حساب می شود، نه فُرادا؛ نیمه ی پرش این است که ما به نماز جماعت رسیده ایم.
خلاصه که گاهی دیدن نیمه های پر لیوان حال آدم را خوب تر می کند؛ فرقی نمی کند که این نیمه های پر کجا باشد؛ در اتوبوس باشد یا مترو، در اداره باشد یا در خانه؛ در سینما باشد یا پارک؛ در دانشگاه باشد یا حوزه، چیزی که مهم است این است که نیمه های پر لیوان همیشه به نیمه های خالی اش می چربد؛ حتی اگر کم باشد باز هم تشنگی را برطرف می کند. و ما نیمه های پر لیوانیم…
منبع: مصاف
صفحات: 1· 2